‍ گاهے باید آدم خودش را تفحص ڪند ... پیدا ڪند 


خودش را ...

دلش را ...

عقلش را ...


گاهے در این راه پر پیچ و خم 


مردانگے ، غیرتــ ، دین ، عزتــ ، شرفـــ ، تقــوا 


را گم مےڪنیم ...


خودمان را پیدا ڪنیم 

ببینیم کجاے قصہ ایم 

ڪجاے سپاه #مهدی عج هستیم 

ڪجا بہ درد آقا خوردیم 

ڪجا مثل آقا عمل ڪردیم 


ڪجا مثل شہید #دستواره 

اینقدر ڪار ڪردیم تا از خستگی بیهوش شویم 


ڪجا مثل شهید #ابراهیم_هادی برای فرار از گناه چهره مان را ژولیده ڪردیم 


بہ قول بچہ هاے تفحص 

نقطه صفر صفر و گِرا دست مادرمان زهراستـــ (س)


خودمان را دودستے بسپاریم به دست #بے_بے پهلو شڪسته 

قسمش بدهیم بہ مولاے غریبمـــــان #علے 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ اسفند ۹۵ ، ۰۰:۰۰
نادر حقانی


‍ #گذرے_بر_سیره_شہید 



همسرم ماه مبارک رمضان سال ١٣٩٣خیلی ناراحت بود. شب‌ها مداحی گوش می‌کرد و در حال و هوای خودش آرام و بیقرار اشک می‌ریخت. 


از سعید پرسیدم چرا آنقدر ناراحتی؟

 گفت برای اعزامم به عراق و سوریه موافقت نمی‌کنند.

 

همان شب خواب دیدم سعید اعزام شده و تیر به پهلوی راستش خورده است. لباس سفید به تن داشت جنازه‌اش گم شده بود 

و من همراه با عده‌ای از همسران شهدا برای پیدا کردن پیکرش به یکی از کشورهای عربی رفته بودم، اما احساس ناامنی داشتم و می‌ترسیدم. 


صبح ازخواب بیدار شدم، در فکر خوابم بودم که سعید متوجه شد و من خوابم را برایش تعریف کردم. 


ایشان هم سریع با خوشحالی گفت حتماً با رفتن من موافقت کرده‌اند که شما خواب مجروحیت و شهادت من را دیده‌ای. 

به من گفت: دعاکن شهید بشوم. جانباز شدن و اسیر شدن را تاب نمی‌آورم. 


سعید به محل کار رفت کمی بعد از محل کار تماس گرفت و گفت خوابت تعبیر شد. با اعزام من به عراق موافقت کرده‌اند.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ اسفند ۹۵ ، ۰۲:۰۲
نادر حقانی


زیبایی چهره شهید حسین هریری باعث شده بود در جبهه مقاومت اسلامی به «قمر فاطمیون» معروف شود. حسین یک ایرانی ساکن خراسان رضوی بود که بنا به دلایلی از طریق لشکر فاطمیون به سوریه اعزام شد...

بخش فرهنگ پایداری تبیان
title

زیبایی چهره شهید حسین هریری باعث شده بود در جبهه مقاومت اسلامی به «قمر فاطمیون» معروف شود. حسین یک ایرانی ساکن خراسان رضوی بود که بنا به دلایلی از طریق لشکر فاطمیون به سوریه اعزام شد و در 20 آبان ماه 1395 در سن 27 سالگی به خیل شهدای مدافع حرم پیوست. او که به تازگی نامزد کرده بود، دوست نداشت ازدواجش مانعی برای دفاع از حریم اهل بیت شود. بنابراین با همسرش شرط کرد همچنان رزمنده مدافع حرم باشد و مدتی پس از نامزدی به سوریه رفت و قدم به حجله شهادت گذاشت. «زهرا سادات رضوی» همسر شهید متولد 1376 است. دختر جوانی که هنوز زندگی مشترکش را آغاز نکرده، همسر شهید شد. او در گفت‌وگو با « جوان» از شناخت یک شهید در دوران چهارماهه نامزدی‌اش می‌گوید که برای او یک عمر گذشته است.

فصل مشترک زندگی شما و شهید هریری به چه شکلی رقم خورد و چطور با هم آشنا شدید؟

شهید کارمند پدرم در بخش بازرسی قطار شهری و بازرسی قطار متروی مشهد بود. از طرفی پدر من و ایشان هشت سال با یکدیگر رفیق بودند و همدیگر را می‌شناختند. همین طور در هیئات مذهبی حسین آقا با برادرم دوست شده بودند. مادر آقا حسین در مراسم روضه‌ای که در خانه‌مان برگزار شده بود من را دید و بعد از گذشت مدتی از این موضوع ایشان من را برای پسرش خواستگاری کرد. یک روز خانواده حسین با خود حسین برای مراسم خواستگاری به خانه ما آمدند.

قبل از نامزدی‌تان، حسین آقا به جبهه سوریه اعزام شده بود؟

بله، شهید یکبار اسفند 94 تا اردیبهشت سال 95 به مدت سه ماه در سوریه به سربرده بود. از قرار وقتی دوست صمیمی حسین به شهادت رسید او هم به ایران بازمی‌گردد.

معیارهای یک رزمنده مدافع حرم برای ازدواج چه بود؟

اتفاقاً یکی از شرط‌هایش این بود که چون رزمنده مدافع حرم هستم دوست دارم باز هم به عنوان مدافع حرم باقی بمانم و نمی‌خواهم ازدواج مانعی برای اعزام مجددم شود. در پاسخ گفتم دقیقاً من هم از همسر آینده‌ام این انتظار را داشتم که حداقل یکبار هم شده برای دفاع از حرم بی‌بی زینب (س) گامی برداشته باشد. پس چه بهتر که شما خودتان مشتاق این امر هستید. همسرم از شرط من خیلی تعجب کرد. زیرا هر کجا که رفته بود و این شرط اعزام شدن مجدد خودش را به سوریه اعلام کرده بود طرف مقابل نپذیرفته بود. حتی خود شهید به من گفت شما چرا قبول کردید؟ خیلی از دخترهای نسل امروزی در این وادی‌ها نیستند. عجیب است که شما پذیرفتید.

واقعاً به عنوان یک جوان نسل امروز چطور قبول کردید که همسر آینده‌تان به جایی برود که احتمال شهات و جانبازی‌اش است؟

بنده این شرط را قبول کردم چون به این موضوع خیلی اعتقاد داشتم که مرگ در دست خداوند است حتی اگر در هر شرایطی قرار بگیرید تا زمانی که خود خدا نخواهد چیزی نمی‌تواند به شما آسیب وارد کند. برگشتم به خواستگارم گفتم اگر قرار است برای شما اتفاقی بیفتد چه شما برای دفاع از بی‌بی زینب(س) در سوریه باشید یا در خانه خود نشسته باشید حتماً اتفاق می‌افتد. پس بهتر است که مرگمان به شهادت ختم شود که در برابر خداوند ارزش معنوی داشته باشد. من خودم به عنوان یک خانم نمی‌توانستم برای دفاع از حرم زینب (س) حضور داشته باشم چرا به شریک زندگی‌ام که توانایی این کار را دارد اجازه ندهم برود. شاید باورتان نشود از روزی که همسرم برای اعزام مجدد می‌خواست راهی شود خودم پا به پایش او را همراهی کردم. حتی خود شهید به علت اعتقادی که داشت به من می‌گفت چون تو دختر سید هستی فرم مشخصات بنده را بنویس ارسال کن تا کارهایم زودتر انجام شود. از آنجا که شهید در اعزام‌های قبلی توسط دشمن شناسایی شده بود برای اعزام مجدد با مشکل رو به رو بود. در هر حال من دوست نداشتم در رفتن همسرم به سوریه «نه» بیاورم که حتی حسین آقا برگشت از من پرسید تو واقعاً از ته قلبت راضی هستی که من به سوریه اعزام شوم. در جواب گفتم هرچه خدا صلاح می‌داند همان خواهد شد و نمی‌خواستم در روز محشر شرمنده حضرت بی‌بی زینب (س) باشم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ بهمن ۹۵ ، ۲۰:۴۸
نادر حقانی



   🕊 #وصیت_نامه_شهید 🌹


🍂بزرگترین سرمایه زندگیم حضور در مسجد و رشد در محفل #بسیجیان است.

تا زنده بودم لحظه ای از خدمت خلق غافل نشدم که،میدانم اندک بوده است.🍂


🍂به خود میبالم که دشمن همیشگی اسرائیل غاصب بودم و پیرو رهبر و ولایت فقیه


تا باشد که همگان بدانند زندگی من،خانواده من و خانواده من یعنی ولایت و ولایت مداری🍂


❤️جانم فدای رهبر❤️


 #بسیجی_شهید_محمد_تقی_ارغوانی


                              ـ

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ بهمن ۹۵ ، ۲۳:۵۲
نادر حقانی

لب‌های امیر همیشه می‌خندید

گروه جهاد و مقاومت مشرق - لب‌های امیر همیشه می‌خندید. از همان بچگی همین‌طور بود. گاهی که به رفتارش دقیق می‌شدم، متوجه می‌شدم چقدر با خواهر و برادرهایش فرق دارد. مهربانی و عاطفه امیر، طور خاصی بود. محبتش آن‌قدر خالصانه و بی‌دریغ بود که دل آدم را قرص می‌کرد. مودب بود. هیچ‌وقت نشد پرخاش کند. احترامش به من و حاجی که دیگر جای خود داشت.

 
لب‌های امیر همیشه می‌خندید 

سیزده سالش بود که بدون این که به او بگوییم، خودش نماز خواندن را شروع کرد. یک روز آمد سراغم و گفت: مامان، می‌شه یه جانماز به من بدی که فقط واسه خودم باشه. فقط خودم با اون نماز بخونم و بقیه به‌اش دست نزنن؟ امیر کمی وسواس داشت و به تمیزی وسایلی که استفاده می‌کرد حساس بود. مهر و جانمازش که دیگر جای خود داشت.

یک سجاده دادم به‌اش. ما این سجاده را فقط موقع نماز خواندن امیر به چشم می‌دیدیم. بعد از نماز می‌گذاشت داخل کشوی وسایلش. همه را هم مدیون کرده بود که به آن دست نزنیم. ما هم تحت هیچ شرایطی جرات دست زدن به مهر و جانماز امیر را نداشتیم.

ملافة بالش امیر را هر چهار یا پنج روز یک‌بار باید می‌شستم. پنج روزش می‌شد شش روز، یکی از پیراهن‌های تمیزش را می‌پیچید دور بالش و روی آن می‌خوابید. همیشه تمیز و اتو کرده بود. نه این که زیاد لباس بخرد، همان لباس‌هایش را به بهترین نحو استفاه می‌کرد...
*منبع: ماهنامه فکه 163

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ بهمن ۹۵ ، ۲۱:۱۲
نادر حقانی

دغدغه پسر شهید مدافع حرم


«بابای خوبم سلام؛ از حالت نمی پرسم چون می دونم حالت خیلی خوبه، آخه مامان همیشه می گه بابات الان تو بهشته من که بهشت رو ندیدم ولی وقتی شب ها میای به خوابم چهره ات پر از لبخنده پس حتماً حالت خیلی خوبه. من و مامان و آبجی خیلی دلمون برات تنگ شده. مامان همیشه به من میگه: پسرم حالا که بابات نیست تو باید قوی باشی چون حالا دیگه تو مرد خونه ای. بابا جون من بهت خیلی افتخار می کنم دعا کن من هم بتونم راه تو را ادامه دهم.» این ها بخش هایی از دل نوشته «مهدی زاده اکبر» فرزند شهید مدافع حرم «علی زاده اکبر» است. بزرگ مرد کوچکی که در کودکی مرد خانواده شد.

مصاحبه: صادق جعفری-بخش فرهنگ پایداری تبیان
علی زاده اکبر


گویا دست سرنوشت تقدیر دیگری را برایش رقم زده بود. او که فراق پدر را با خود به همراه دارد و امروز تنها دغدغه اش این است که راه او را ادامه دهد تا نام پدر برای همیشه در صفحه تاریخ انقلاب اسلامی زنده بماند. او با بیانات رهبر معظم انقلاب اسلامی مبنی بر اینکه «گاهی رنج و زحمت زنده نگه داشتن خون شهید، از خود شهادت کمتر نیست» به این یقین و باور رسیده است که پدر زنده است و باید راه او را ادامه دهد.

علی زاده اکبر


امروز مهدی 13 ساله عزم خود را جزم کرده تا با تلاش و پشتکار فراوان بتواند از آرمان های انسانی و الهی دفاع کرده تا دشمنان اسلام نتوانند به هر بهانه ای به مقدسات اسلام ضربه بزنند. مهدی در مدرسه نمونه دانش کاشمر درس می خواند. یک خواهر دارد به نام فاطمه که هشت سالش است و او هم همپای برادر خود در کلاس دوم ابتدایی مشغول به تحصیل است.

شهید دغدغه مردم داشت

شهید «علی زاده اکبر» از شهدای مدافع حرم مشهدی در دفاع از حریم اهل بیت (ع) در سوریه به شهادت رسید. «علی زاده اکبر» متولد سال 1355 از رزمندگان دفاع مقدس اهل روستای «اکبرآباد کوه سرخ» که برای دفاع از حریم اهل بیت (ع) راهی سوریه شده بود توسط تروریست های تکفیری به شهادت رسید. وی با جدیت و پشتکاری که داشت در رشته تخریب و انفجار سپاه، جزء نفرات برتر شد؛ به طوری که در تمام مأموریت های حساس از شمال غرب تا جنوب شرق حضور فعال داشت. شهید در هر منطقه سعی می کرد مشکلات فرهنگی مردم را شناسایی و در حد توان برای رفع آن تلاش کند.

من از مسئولان هیچ درخواستی ندارم. ما همه نوع امکانات زندگی داریم و هیچ چیزی نمی خواهیم اما تنها خواسته من از مسئولان این است که یاد و خاطره پدر شهیدم را زنده نگه دارند. پدرم در میان دیگر شهدای مدافع حرم مظلوم واقع شده است و این مسئله بسیار من را غمگین و متأثر می کند

زیارت بی بی زینب (س)

شهید در سال 91 برای نخستین بار به همراه برادر خود عازم سوریه می شود. در آن اعزام به علت شرایط منطقه نمی تواند به زیارت حرم حضرت زینب (س) مشرف شود. ازاین رو در حرم حضرت رقیه (س) دعا می کند تا بار دیگر طلبیده شود و به سوریه بیاید.

علی زاده اکبر


دیری نمی پاید که این آرزوی او رنگ حقیقت به خود گرفت و مدتی بعد از بازگشتش از سوریه به او خبر می دهند که بار دیگر عازم سوریه است. او که این بار خوشحال از زیارت حرم حضرت زینب (س) بار سفر بسته و راهی می شود. بی خبر از همه جا، در تاریخ بیست و هشت مردادماه سال 92 در منطقه حلب سوریه در جوار حرم شریف حضرت زینب کبری (س) بانوی صبر و استقامت، به خیل شهدای کربلایی می پیوندد و آسمانی می شود.

پدر چه زود به فراموش شدی

مهدی با همه این دل تنگی ها امروز دلیل رفتن پدر را خوب می داند. او به خوبی می داند که پدر چقدر راه و رسم عاشقی را می دانست؛ اما امروز بیشتر دل تنگ می شود از اینکه یاد پدر به فراموشی سپرده شده و دیگر در سطح شهر هیچ عکس و نشانی از او بر دیوارها و یا بنرها نیست. او در این اندیشه است که چرا پدر با این همه رشادت ها و دلیری ها این قدر زود به فراموشی سپرده شد.

مهدی می گوید: من از مسئولان هیچ درخواستی ندارم. ما همه نوع امکانات زندگی داریم و هیچ چیزی نمی خواهیم اما تنها خواسته من از مسئولان این است که یاد و خاطره پدر شهیدم را زنده نگه دارند. پدرم در میان دیگر شهدای مدافع حرم مظلوم واقع شده است و این مسئله بسیار من را غمگین و متأثر می کند. پدرم همراه شهیدان «اسماعیل حیدری، هادی باغبانی و محسن حیدری» در حلب سوریه به شهادت رسیده است. بارها و بارها برای آن ها بزرگداشت برگزارشده و یا از سوی صداوسیما با خانواده آن ها گفت وگو کردند اما به سراغ ما که در شهرستان هستیم، نمی آیند.

علی زاده اکبر

مراسم باشکوهی برای تشییع پیکر پدرم برگزار شد؛ اما پس ازآن دیگر مراسمی در شهرمان برگزار نکردند حتی در نخستین سالگرد شهادت پدرم مراسم کوچکی در کنار مزارش برگزار کردیم.
تنها یک مراسم در تهران برگزار شد که ما نیز دعوت بودیم. شما یک بار اسم شهید «زاده اکبر» را در اینترنت سرچ کنید متوجه خواهید شد که تا چه اندازه مطلب در ارتباط با پدرم و اینکه چگونه به شهادت رسیدند کم است، اما در مورد دیگر شهیدان شهرمان این گونه نیست و مطالب در ارتباط با آن ها زیاد است. یکی از درخواست های من از مسئولان این است که با مادرم هم مانند سایر همسران شهیدان مصاحبه کنند. مادرم برای من و فاطمه زحمت زیادی می کشد و حرف ها و دل تنگی های زیادی برای گفتن دارد.

علی زاده اکبر


این نوجوان 13 ساله از مادر این اسوه صبر و استقامت می گوید که چگونه در نبود پدر بار مسئولیت را به دوش می کشد؛ او می گوید: نگذاشته که تا امروز من و خواهرم نبود پدر را احساس کنیم. مادر من زن فهمیده و باگذشتی است. او برای من و فاطمه زحمت زیادی می کشد. مادرم دوست دارد ما تحصیلات عالیه داشته باشیم و در این مسیر بسیار به ما کمک می کند. او همچنین توجه زیادی به نمازخواندن من و خواهرم دارد و همیشه به ما می گوید که من دوست دارم شما در جمع بهترین باشید و اخلاق نیکو داشته باشید. همیشه دعا می کنم که سایه مادرم بالای سر من و فاطمه باشد.

تنها آرزوی بزرگ مرد کوچک

مهدی قصه ما هنرمند است. او اشعاری در وصف پدر و همین طور دیگر شهدای مدافع حرم سروده است و آرزویی ندارد فقط اینکه شرایطی را برایش فراهم کنند که بتواند یک بار دیگر در محضر آقا شعرهایش را بخواند. او عنوان می کند: بار اولی که به دیدار حضرت آقا مشرف شدم برایم بسیار لذت بخش بود. تماشای چهره و شنیدن کلامشان آرامم کرد. من عاشق حضرت آقا هستم و دوست دارم بار دیگر ایشان را از نزدیک ملاقات کنم. از خدا می خواهم که رهبر عزیزمان همواره سلامت باشند.

علی زاده اکبر


یکی از شعرهایی که در وصف پدر سروده ام را برای خوانندگان شما می گویم:

در خط هزار لاله شهر بهشت
من باز عروج یک برادر دیدم
آنجا که سبک بال به پرواز آمد
من سرخی بال یک کبوتر دیدم
گویی که هنوز صحنه کربلاست
در معرکه لاله های بی سر دیدم
یک تن که به خون فتاد و گلگون گردید
بسیار فداییان دیگر دیدم
هر گل که ردای سرخ خون بر تن کرد
بسیار به رنگ او برابر دیدم
اندر صف پیکار خروشید شهید
ویرانه از او کاخ ستمگر دیدم
هر جا به افق نظاره کردم این بار
سیمای «علی زاده اکبر» دیدم
بابا به سر جنازه اش بود چو کوه
ایستاده و سرفراز مادر دیدم
از خواهر و از برادر و خویشاوند
هر یک به دلاوری زهم سر دیدم
جانبازی و عاشقی و در خون خفتن
پیمان شماست، من مکرر دیدم
در خط هزار لاله شهر بهشت
من باز عروج یک کبوتر دیدم

مهندس هسته ای آینده

مهدی که دوست دارد در رشته هسته ای درس خوانده و فعالیت کند، در ادامه صحبت های خود از هدف های آینده اش می گوید: پدر خیلی علاقه مند به مسائل هسته ای بود و در این زمینه مطالعات زیادی داشت و من هم دوست دارم به مانند پدر در این رشته موفقیت های زیادی کسب کنم که امیدوارم خداوند پشتیبان من باشد و من را حمایت و همراهی کند.

علی زاده اکبر
مهدی در پایان صحبت های خود عنوان داشت: از اینکه فرزند شهید هستم بسیار خوشحالم و به خودم می بالم. امیدوارم راه پدر را آن گونه که شایسته اوست ادامه دهم. امیدوارم پدر هم در روز قیامت من را شفاعت کن
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ بهمن ۹۵ ، ۲۰:۴۷
نادر حقانی


قبل از هرچیز باید معنای بصیرت را فهم کرد: «بصیرت، نورافکن است؛ بصیرت، قبله‌نما و قطب‌نماست... در یک فضای تاریک، بصیرت روشنگر است. بصیرت راه را به ما نشان میدهد.» ۱۳۸۹/۸/۴ [۴] بصیرت عامل جلوگیری از «گمراهی» است: «بصیرت یعنی گم نکردن راه، اشتباه نکردن راه، دچار بیراهه‌ها و کجراهه‌ها نشدن، تأثیر نپذیرفتن از وسوسه‌ی خنّاسان و اشتباه نکردن کار و هدف.» ۱۳۹۰/۱۰/۱۹ [۵]

بصیرت در واقع مجموعه‌ای از شناخت‌ها است: «بصیرت، روشن‌بینى. یعنى چه؟ یعنى شناخت زمان، شناخت نیاز، شناخت اولویّت، شناخت دشمن، شناخت دوست، شناخت وسیله‌اى که در مقابل دشمن باید به کار برد؛ این شناخت‌ها؛ بصیرت است.» ۱۳۹۳/۹/۶ [۶]

با بصیرت است که انسان فهمِ صحیحی از «حقایق» پیدا می‌کند: «بصیرت این است که انسان بداند، حقایق را درک کند، جایگاه خودش را، جایگاه کشورش را، جایگاه ملّتش را، جایگاه منطق انقلاب را، جایگاه آن خطّ مستقیم و صراط مستقیمی که امام در کشور ترسیم کرد؛ جایگاه اینها را بداند؛ این، بصیرت است.» ۱۳۹۴/۹/۴ [۷]

 
نکته‌ی مهم اینکه بصیرت در زمینه‌های گوناگون موضوعیت دارد: «بصیرت در هدف، بصیرت در وسیله، بصیرت در شناخت دشمن، بصیرت در شناخت موانع راه، بصیرت در شناخت راه‌های جلوگیری از این موانع و برداشتن این موانع؛ این بصیرتها لازم است.» ۱۳۸۸/۷/۱۵ [۸]

* اشتباهِ غیرقابل بخشش
اما چه ضرورتی دارد انسانِ مسلمان از بصیرت برخوردار باشد؟
در پاسخ باید گفت عالم، عرصه‌ی درگیری و مبارزه‌ی «جبهه‌ی حق» علیه «جبهه‌ی باطل» است. در این صحنه‌ی درگیریِ حساس و سرنوشت‌ساز، انسان بی‌بصیرت در واقع «کور» است: «نداشتن بصیرت مثل نداشتن چشم است؛ راه را انسان نمیبیند. بله، عزم هم دارید، اراده هم دارید، امّا نمیدانید کجا باید بروید.» ۱۳۹۲/۱۰/۱۹ [۹]

در این رویارویی اگر «بصیر» نباشیم در «تشخیص جبهه‌ها» به خطا می‌رویم: «بنده بارها این جبهه‌های سیاسی و صحنه‌های سیاسی را مثال میزنم به جبهه‌ی جنگ. اگر شما تو جبهه‌ی جنگ نظامی، هندسه‌ی زمین در اختیارتان نباشد، احتمال خطاهای بزرگ هست... عرصه‌ی سیاسی عیناً همین‌جور است. اگر بصیرت نداشته باشید، دوست را نشناسید، دشمن را نشناسید، یک‌وقت می‌بینید آتش توپخانه‌ی تبلیغات شما و گفت و شنود شما و عمل شما به طرف قسمتی است که آنجا دوستان مجتمعند، نه دشمنان.» ۱۳۸۸/۵/۵ [۱۰]

بدون بصیرت بزرگ‌ترین اشتباهات «در تشخیص جبهه‌ی حق از باطل» رُخ می‌دهد: «در ماجرای دفاع از دین، از همه‌چیز بیشتر، برای انسان، بصیرت لازم است. بی‌بصیرتها فریب می‌خورند. بی‌بصیرتها در جبهه‌ی باطل قرار می‌گیرند؛ بدون این‌که خود بدانند.» ۱۳۷۱/۴/۲۲ [۱۱] «اشتباههای کوچک، قابل بخشش است. آن اشتباهی که قابل بخشش نیست، این است که کسی جبهه‌ی حق را با جبهه‌ی باطل اشتباه کند و نتواند آن را بشناسد.» ۱۳۶۹/۲/۶ [۱۲]

نکته‌ی مهم این است که: «اگر بصیرت نبود، همان ایمان ممکن است انسان را به بیراهه بکشاند. کسی که علم ندارد، بصیرت درست ندارد به آنچه پیرامون او دارد میگذرد، گاهی اوقات میشود که راه را عوضی طی میکند؛ همه‌ی نیروی او نه فقط هدر میرود، بلکه به کج‌راهه او را میرساند و میکشاند؛ پس بصیرت لازم است.» ۱۳۹۲/۱۰/۱۹ [۱۳]

و تنها با بصیرت است که می‌توان از «فتنه»ها عبور کرد: «یک ملّتی که بصیرت دارد، مجموعه‌ی جوانان یک کشور وقتی بصیرت دارند، آگاهانه حرکت میکنند و قدم برمیدارند، همه‌ی تیغهای دشمن در مقابل آنها کند میشود. بصیرت این است. بصیرت وقتی بود، غبارآلودگی فتنه نمیتواند آنها را گمراه کند.» ۱۳۸۸/۷/۱۵ [۱۴]

* عواملِ بصیرت ساز
اما پرسش مهم دیگر اینکه چگونه می‌توان به بصیرت دست یافت؟
در پاسخ به این پرسش باید در دو سطح، موضوعِ بصیرت را مورد توجه قرار داد و کسب کرد. در سطح اصولی باید رسیدن به «نگاه توحیدی» و تلاشِ منطبق با این نگاه را در دستور کار قرار دهیم: «یک سطح، سطح اصولی و لایه‌ی زیرین بصیرت است. انسان در انتخاب جهان‌بینی و فهم اساسی مفاهیم توحیدی، با نگاه توحیدی به جهان طبیعت، یک بصیرتی پیدا میکند. فرق بین نگاه توحیدی و نگاه مادی در این است: با نگاه توحیدی، این جهان یک مجموعه‌ی نظام‌مند است، یک مجموعه‌ی قانون‌مدار است... این، پایه‌ی اساسی معرفت است؛ پایه‌ی اساسی بصیرت است. این بصیرت خیلی چیز لازمی است؛ این را باید ما در خودمان تأمین کنیم.» ۱۳۸۹/۸/۴ [۱۵]
علاوه بر این: «در حوادث گوناگون هم ممکن است بصیرت و بی‌بصیرتی عارض انسان شود. انسان باید بصیرت پیدا کند.» ۱۳۸۹/۸/۴ [۱۶]
که برای رسیدن به آن باید: «انسان در حوادثی که پیرامون او میگذرد و در حوادثی که پیش روی اوست و به او ارتباط پیدا میکند، تدبّر کند؛ سعی کند از حوادث به شکل عامیانه و سطحی عبور نکند؛ به تعبیر امیرالمؤمنین، اعتبار کند: «رحم الله امرء تفکّر فاعتبر»؛ فکر کند و بر اساس این فکر، اعتبار کند. یعنی با تدبّر، مسائل را بسنجد -«و اعتبر فأبصر»- با این سنجش، بصیرت پیدا کند. حوادث را درست نگاه کردن، درست سنجیدن، در آنها تدبّر کردن، در انسان بصیرت ایجاد میکند؛ یعنی بینائی ایجاد میکند و انسان چشمش به حقیقت باز میشود.» ۱۳۸۹/۸/۴ [۱۷]
 
«اخلاص» یکی دیگر از عوامل بصیرت‌ساز در انسان است: «هرچه مخلصانه‌تر عمل کنید، خدای متعال بصیرت شما را بیشتر میکند. «اَللهُ وَلِیُّ الَّذِینَ آمَنُوا یُخرِجُهُم مِنَ الظُّلُماتِ اِلَی النُّور»؛ خدا ولیّ شماست. هرچه به خدا نزدیکتر شوید، بصیرت شما بیشتر خواهد شد و حقایق را بیشتر می‌بینید. نور که بود، انسان میتواند واقعیّات و حقایق را مشاهده کند. وقتی نور نباشد، انسان واقعیّات را هم نمیتواند ببیند.» ۱۳۸۹/۹/۴ [۱۸]

علاوه بر اینها برای دست‌یابی به بصیرت باید به حوادث و قضایا «نگاه کلان» داشت: «باید نگاه کلان و جامع داشته باشیم؛ این نگاه کلان، به ما معرفت و بصیرتى را عطا میکند که اوّلاً موقعیت خودمان را، جایگاه خودمان را، ایستگاه خودمان را در وضع کنونى بازیابى کنیم و بفهمیم در چه وضعى قرار داریم؛ بعد هم به ما تعلیم میدهد که براى آینده چه باید بکنیم.» ۱۳۹۳/۶/۱۳ [۱۹]
البته در این مسیر می‌توان از «مطالعه‌ی آثار خوب» و «گفتگو با انسان‌های مورد اعتماد» نیز بهره برد: «بی‌بصیرتی را بخصوص شما جوانها با خواندن آثار خوب، با تأمل، با گفتگو با انسانهای مورد اعتماد و پخته، نه گفتگوی تقلیدی -که هر چه گفت، شما قبول کنید. نه، این را من نمیخواهم- از بین ببرید.» ۱۳۸۸/۵/۵ [۲۰]

* این‌گونه بصیرت‌تان را حفظ کنید ...
نکته‌ی پایانی اینکه «بصیرت» مانند هر گوهر گران‌بهای دیگری احتیاج به حفظ و صیانت دارد. فقط با «حفظ ایمان و تقوا و دلِ نورانی» می‌توان بصیرت را «حفظ» کرد:
«آنچه که بصیرت و بینش انسان را در قضایای مختلف و در حوادث گوناگون و زیر غبار تبلیغات جنجال‌آمیز دشمنان، تضمین و حفظ می‌کند، دل مؤمن و پاک و نورانی است... دلی که از ایمان برخوردار است و منشأ تقوا در اندیشه و عمل است، با تبلیغات دشمنان گمراه نمی‌شود.» ۱۳۸۲/۶/۲۹ [۲۱]


۱. بیانات در دیدار مردم اصفهان در روز عید قربان ۱۳۸۹/۸/۲۶
۲. همان
۳ بیانات در اجتماع بزرگ مردم قم ‌۱۳۸۹/۷/۲۷
۴. بیانات در دیدار دانشجویان و جوانان استان قم ‌۱۳۸۹/۸/۴
۵. بیانات در دیدار مردم قم به مناسبت سالروز ۱۹ دی ۱۳۹۰/۱۰/۱۹
۶. بیانات در دیدار اعضاى مجمع عالى بسیج مستضعفین ۱۳۹۳/۹/۶
۷. بیانات در دیدار فرماندهان گردان‌های بسیج ۱۳۹۴/۹/۴
۸. بیانات در دیدار عمومی مردم چالوس و نوشهر ۱۳۸۸/۷/۱۵
۹. بیانات در دیدار مردم قم ۱۳۹۲/۱۰/۱۹
۱۰. بیانات در دیدار اعضای دفتر رهبری و سپاه حفاظت ولی امر ۱۳۸۸/۵/۵
۱۱. بیانات در دیدار فرماندهان گردان‌های عاشورا ۱۳۷۱/۴/۲۲
۱۲. سخنرانی در دیدار با اقشار مختلف مردم (روز سی‌ام ماه مبارک رمضان) ۱۳۶۹/۲/۶
۱۳. بیانات در دیدار مردم قم ۱۳۹۲/۱۰/۱۹
۱۴. بیانات در دیدار عمومی مردم چالوس و نوشهر ۱۳۸۸/۷/۱۵
۱۵. بیانات در دیدار دانشجویان و جوانان استان قم ‌۱۳۸۹/۸/۴
۱۶. همان
۱۷. همان
۱۸. بیانات در جمع ۱۱۰ هزار بسیجی در روز عید غدیر ۱۳۸۹/۹/۴
۱۹. بیانات در دیدار با اعضاى مجلس خبرگان رهبرى ۱۳۹۳/۶/۱۳
۲۰. بیانات در دیدار اعضای دفتر رهبری و سپاه حفاظت ولی امر ۱۳۸۸/۵/۵
۲۱. بیانات در دیدار بسیجیان و سپاهیان لشکر ۲۵ کربلا ۱۳۸۲/۶/۲۹
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ دی ۹۵ ، ۲۰:۲۷
نادر حقانی


زمانی که با علیرضا دانشگر، برادر شهید مدافع حرم عباس دانشگر همکلام شدیم به تازگی پیکر شهید وارد کشور شده بود و هنوز خانواده دانشگر در معراج شهدا مراسم شناسایی و وداع با پیکر عزیزشان را انجام می دادند.

بخش فرهنگ پایداری تبیان

عباس دانشگر

 با این وجود برادر شهید با صلابت و صبر خاصی با ما گفت و گو کرد و از یک شهید دهه هفتادی گفت که در سن 23 سالگی جوانی اش را فدای قافله سالاران مسیر حق و عدالت و توحید یعنی اهل بیت(ع) کرد. شهید عباس دانشگر متولد 1372 بود که ظهر 20 خردادماه 95 در سوریه به شهادت رسید و پیکرش 25 خرداد در زادگاهش سمنان تشییع و به خاک سپرده شد. در حالی که تنها 40 روز قبل از اعزام جشن نامزدی اش را برگزار کرده بود. آنچه می خوانید حاصل همکلامی ما با علیرضا دانشگر برادر شهید است.

شما برادر بزرگ تر عباس بودید؟ شهید در چه خانواده ای پرورش یافت که جوانی اش را فدای اهل بیت (ع) کرد؟


من برادر بزرگ تر عباس هستم. او هفت سال از من کوچک تر بود. ما چهار خواهر و برادر هستیم که عباس 18 اردیبهشت سال 72 به دنیا آمد و آخرین پسر خانواده بود. پدرم پاسدار بودند و در کل خانواده ای مذهبی داریم. عباس با روحیه انقلابی بزرگ شد. از همان کودکی در هیئت ها بود و از دوران راهنمایی خودش را وقف اهل بیت و شرکت در مراسم امام حسین (ع) کرد. یک هیئت هفتگی در پایگاه بسیجشان داشتند که برادرم هر هفته در آن شرکت می کرد و به همراه دوستانش زیارت عاشورا، دعای کمیل و. . . برگزار می کردند. عباس در دبیرستان رشته ریاضی خواند و پیش دانشگاهی را که تمام کرد در گزینش داخلی دانشگاه افسری و تربیت پاسداری امام حسین (ع) قبول شد.

صفات حسنه برادرتان چه بود که شهادت نصیبشان شد؟

همان طور که عرض کردم برادرم از کودکی بچه هیئتی بود و عشق امام حسین(ع) در دلش بود و هر جایی می دید مراسم سینه زنی برای سیدالشهدا(ع) برقرار است خودش را به آنجا می رساند. عباس از 19 سالگی به مطالعه کتاب های دینی روی آورده بود. طوری که همیشه جوابگوی سوالات دیگران در این زمینه می شد. در خانواده مان من معمولاً به سوالات دینی جواب می دادم اما یک جایی دیگر من در مقابل دانایی او کم می آوردم، مطالعه زیادی داشت. به نماز اول وقت خیلی اهمیت می داد و تمام تلاشش این بود که به جماعت نماز بخواند. از طرف دیگر بسیار مهربان بود و هر وقت سمنان می آمد به خواهرمان سرمی زد و به من که برادر بزرگ ترش بودم کمک می کرد.
گویا ایشان به تازگی اقدام به ازدواج کرده بودند؟
بله، تنها 40 روز قبل از اینکه به سوریه اعزام شود نامزد کرده بود. تقریباً 40 روز بعد از اعزام هم به شهادت رسید. نامزدی اش را بسیار ساده برگزار کرد. کل مهمانانش 40 نفر هم نمی شدند و مهمانی خیلی ساده ای گرفت. قرار بود در تابستان عقد کند که شهید شد. خانواده نامزد عباس هم خیلی مذهبی هستند. به نظرم این امر در وصلتشان خیلی موثر بود. عباس با اینکه برادر کوچک ما بود خیلی درس ها از صبوری و مهربانی به ما داد. برادرم بسیار بخشنده بود.

به صورت داوطلب اعزام شده بودند؟


بله، رفتنش کاملاً داوطلبانه بود. حتی چندین بار اقدام کرده بود به سوریه برود که نگذاشتند. خودش خواست اعزام شود بعد از چندبار تعویق افتادن اعزامش، بالاخره رفت. دوستانش هم قسم شدند چون عباس 40 روز نامزد کرده نگذارند جلو برود. دورش حلقه کردند تا اتفاقی برایش نیفتد. جلویش ایستادند اما نهایت کار به جایی کشید که شهید شد.

چه تاریخی و کدام منطقه به شهادت رسیدند؟


آن طور که به ما اطلاع دادند ظهر پنج شنبه 20 خرداد 95 موشک تاو که ساخت امریکاست به خودرویشان اصابت می کند و برادرم به شهادت می رسد. نیمی از پیکر عباس می سوزد. بعد از شنیدن خبر شهادتش دو روز منتظر آمدن پیکرش بودیم. امروز که با هم گفت و گو می  کنیم (23 خرداد) پیکرش را به معراج آوردند. خبر نداشتیم قرار است پیکرش امروز به معراج برسد. اما صبح متوجه شدیم هواپیما پیکر را آورده و الان هم که برای مراسم وداعش در معراج هستیم.

چطور از شهادت عباس مطلع شدید؟

خبر شهادت عباس را از زمزمه های مردم متوجه شدیم. من احتمال می دادم عباس شهید شود و دعا می کردیم که این اتفاق بیفتد. عباس از 18 سالگی که اوان جوانی یک فرد است وارد سپاه شد و چون مجموعه سپاه مجموعه ای تربیتی است او را تربیت کرد و پاک ماند و منش رفتاری اش به گونه ای شد که نمی خواهم بگویم خیلی فرشته بود ولی عباس با تربیت و مطالعه ای که داشت به من که برادر بزرگش بودم درس می داد.

الهامی از شهادت عباس به خانواده شده بود؟

من سه روز قبل از شهادت برادرم خواب دیدم ایشان آمده و سالم است. گفتم چی شده؟ گفت آپاندیسم را عمل کردم. سمت راست پهلویش بود. ترکش های موشک نیز به همین پهلوی سمت راستش اصابت کرده بودند. مادربزرگم که خواهر شهید غلامرضا تالار است هم خواب دیده بود که اتفاقی برای عباس می افتد. در واقع هر کدام از ما به نوعی می دانستیم که اتفاقی برای او افتاده است.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ آذر ۹۵ ، ۲۰:۳۰
نادر حقانی


دیدار با خانواده شهید مدافع حرم «حمید اسدالهی»

آرام قدم می زدم و منتظر اشاره ای بودم؛ نیتی در دل داشتم و با شوق به دیدارتان آمده بودم. نشانی یا نگاهی و یا سلامی را طلب می کردم. سنگ مزاری سفید و مادری مهربان نظر مرا متوجه خود کرد.مادر که باشی مهر در تو خلاصه می شود؛ مادر شهید که باشی ایثار و عشق هم باید داشته باشی. باید صبور و بود و عاشق. 

زهرا صالحی- بخش فرهنگ پایداری تبیان
دیداری صمیمی با خانواده شهید حمید اسداللهی

به رسم ادب و احترام سلام کردم. آنقدر صمیمی بود که باور نمی کردی که اولین دیدار باشد. در آغوشم گرفت و مرا بوسید .... روز میلاد فرزند برومندش بود ....
صبر زینبی داشت و چون سرو با استقامت و محکم می گفت برای پدر شهید دعا کنید .
پشت و پناهش را برای پاسداری از حریم عمه سادات راهی کرده و حالا او در بهشت خدا سیر می کند و پدر تنها ست...!

چهارشنبه 2 تیر 95 منزل شهید:
مادر صبرش بیشتر شده است.... هنوز محکم است.
او شیر مردی را پرورانده و تقدیم سیده زینب کرده است ... هرچه می گذرد بیشتر باورم می شود که باید نشان شده باشی تا مُهر شهادت را بر پیشانیت زنند .... حمیدرضا گلچین شده بود. او یک مرد بود .....مردی از جنس مولایش .
لب به شکوه نمی گشود حرف نمی زد. اهل عمل بود و مردانگیش را نشان داد .... حتم دارم یادگاران حمید رضا همچون پدرشان مردانگی ها خواهند کرد .
و همسرش و همقدمش و همراهش ذره ای کوتاهی نخواهد کرد. 
او حمیدرضا را از رضا گرفته بود و تقدیم رضا کرد ....و حالا حمید رضایی دیگر. 
و باز مادر گفت برای پدر شهید دعا کنید 
پنجمین دیدارمان از خانواده شهدای مدافع حرم وحریم ولایت با همراهی دوستان با صفای موسسه مستقل طلوع حق در یک بعد ظهر داغ تابستانی را با دیدار از خانواده شهید حمید رضا اسداللهی ادامه دادیم. 
از لحظه ورود زندگی ساده شهید ما را متعجب و متوجه کرده بود، سادگی توأم با آرامش و صمیمیت ...گویی شهید خود باعث این آرامش مجلس بود و بی شک چنین بود. 
لبخند دلنشینی که بر لب تک تک اعضای خانواده نقش بسته بود و آرامش آنها تلنگری بود به همه ما ....چرا که هیچکس باورش نمی شد آنها به تازگی فرزند و همسری مهربان و نمونه در عرصه جهاد و ولایت و اخلاق مدار را از دست داده اند. 

دیداری صمیمی با خانواده شهید حمید اسداللهی

مادر قصه را از کمی عقب تر و از کودکی شهید آغاز کرد .... از کودکی شهید گفت و خود همراه کودکی فرزندش شد تا خاطرات شیرینِ با او بودن تسکینی بر قلب درد مندش باشد... اینکه حمید چگونه با صدای تکبیر و اذان ش در مسجد مادر را شادمانه و عاشقانه برای برپایی نماز جماعت به مسجد می کشاند ... .
مادر از آشنایی و انس او در محافل قرآنی در نوجوانی حمید گفت.
او روحیه جهادی فرزندش را با عضویت افتخاری اش در هلال احمر و امداد رسانیش در جریان زلزله بم  مثال زد و اینکه حمید مثال زدنی بود. 
مادر همه اینها را با آرامی می گفت و به آرامی گونه هایش را تر می کرد. این آرامش از خانواده شهدا دور از ذهن نیست اما می توانستم غم پنهان پشت لبخندهای دلنشین همسر بزرگوار شهید را ببینم و حتی کودکی که هنوز بابا را بر زبان جاری نکرده بود و مفهوم پدر برایش گنگ بود ....
مادر از ارادت فرزند به خانواده شهدا گفت و این ارادت را با برگزاری چندین یادواره شهید بیان کرد باشد که روزی در نبود حمید یادواره ای برای تکریم مادر و پدرش برگزار کنند. 

دیداری صمیمی با خانواده شهید حمید اسداللهی

و باز مادر با همان آرامش اما اینبار همراه با بغض و اشک از لحظات دردناک شنیدن خبر شهادت و تکذیب دوباره خبر شهادت و خبر مفقود شدن فرزند شهیدش و نهایتا در خواست مادر از خود شهید که خودش را برای مادر نشان دهد گفت تارسید به اینجا که زمان رجعت پیکر حمید شب یلدا بود؛ اینبار میهمانان ملاحظه را کنار گذاشته و با مادر همراهی کردند .....
اینبار همسر شهید بود که همه مارا دلداری داد و با آرامشش آرام کرد و به ما اطمینان داد که شهید درکنار ماست و زندگی می کند پس جایی برای غصه نیست. او گفت: نیت حمید شهادت نبود و معتقد بود هنوز کار دارد، اما شهادت روزی اش شد.
در بین همراهان خانمی بود که از مسافت های دور از کشور مقاومت لبنان آمده بود و خود را شاگرد و دوست خانوادگی حمید معرفی کرد و اینکه حمید جهاد و انقلاب اسلامی را محدود به مرزها نمی دانست و نهایت تلاش خود را می کرد که به وسع خود انقلاب و اسلام را بدست مردم رنج دیده دنیا برساند ....
لحظه های حضورم در منزل شهید حمید لحظات ماه مبارک رمضان را برایم شیرین تر کرد ... لحظه هایی که مادر شهید بغضش را می خورد تا میهمانان و همسر شهید بی قرار نشوند .... 

و کودکی که تنها تکیه گاهش را از دست داده  و حالا سهم من در جبران هزینه ای که این کودک داده چیست و من در کجای این قصه ایستاده ام...؟

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ آبان ۹۵ ، ۱۹:۳۰
نادر حقانی

اعتقاد داشت که بچه‌های هیئتی باید ولایت‌پذیری را یاد بگیرند. باید یک نفر که مسئولیت را بر عهده دارد، حرف آخر را بزند و این الگویی باشد برای تبعیت از ولایت. با رفتارهای خود هم سعی می‌کرد افراد را طوری تربیت کند که ولایت‌پذیر باشد.
گروه جهاد و مقاومت مشرق - قافله شهادت هم‌چنان در دالان پر پیچ و خم تاریخ طی طریق می‌کند و آنها را که لایق وصال شده‎اند، با خود همراه می‌‌کند. اما چه کسی فکر می‌کرد در این روزگار غفلت بشر و مادی‌زدگی انسان، باب شهادت باز هم این چنین به روی خیل اصحاب آخرالزمانی سیدالشهدا(ع) باز شده و نردبان رسیدن به اوج، پیش پای دل‌دادگان حق نهاده شود؟
 
سوریه و حریم نورانی حضرت زینب کبری(س) امروز میعادگاه یاران وفادار جبهه حق شده و پذیرای خیل مشتاقان شهادت است. آنها که برای دفاع از حریم انقلاب اسلامی و حرم حضرت زینب(س) می‌روند و اگر برایشان مقدر شده باشد، به فیض شهادت می‌رسند. امروز این خواهر حسین(ع) است که پرچم‌دار نبرد حق و باطل شده است. از روزی که کفارِ مسلمان‌نما میدان جنگ را در دمشق و در حریم سیده زینب(س) بنا کردند، او نیز چادر خاکی خود را که از مادرش زهرا(س) به ارث برده، همچون خیمه‌ای برای عروج حق‌طلبان برافراشته و میزبان قافله شهدا شده است. قافله‌ای که از هر قوم و نژادی در آن هست و ایرانی و افغانستانی و لبنانی و پاکستانی و عراقی و... دست در دست هم و پا به رکاب دفاع از حریم اهل بیت(ع) شده‌اند.
از خیل شهیدان مدافع حرم، حکایت شهید «محمدحسین محمدخانی» شنیدنی و درس‌آموز است. به خصوص برای جوانانی که به عشق ولایت، در پی الگوهایی هستند که در همین دوره و زمانه بر عهد خود ثابت قدم مانده و در عمل اثبات کرده‌اند که عشق به انقلاب اسلامی و راه شهدا وهم و خیال نیست و حقیقتی آتش‌افروز است.
 
تولد در روزهای حماسه
محمدحسین محمدخانی تیر 1364 در تهران متولد شد. در روزهایی که پدرش رزمنده بود و مثل چند تن دیگر از مردان خانواده‌شان در جبهه حق علیه دشمنان اسلام مبارزه می‌کرد. محمدحسین چند ماهه بود که عمویش، «ولی‌الله محمدخانی» و سه ساله بود که دایی‌اش، «سردار ساعتیان» به شهادت رسیدند. به همین خاطر حال و هوای خانه محمدخانی از همان سال‌ها با جنگ و جهاد و شهادت آمیخته بود. خواهرش می‌گوید: «محمدحسین بچة پرتکاپویی بود و یک لحظه آرام و قرار نداشت. بازی ما بچه‌ها، مخصوصا محمدحسین «جبهه‌بازی» بود. همیشه در حال سنگر ساختن با بالش بود. سنگرش که درست می‌شد، چفیه‌ای را که بابا از جبهه آورده بود، می‌انداخت گردنش و می‌رفت توی سنگر و شروع می‌کرد به تیراندازی به سمت دشمن فرضی!»
 
محمدحسین از کودکی عاشق مداحی بود. همیشه چیزی به عنوان بلندگو دستش می‌گرفت و بالا و پایین می‌پرید و می‌خواند. کافی بود نوحه یا مداحی‌ای را از جایی بشنود، آن‌قدر آن را تکرار می‌کرد که همه‌اش را حفظ می‌شد. و همین عشق و علاقه، زمینه هیئتی شدنش در جوانی را فراهم کرد.
 
پاسداری از انقلاب؛ آرزوی روزهای نوجوانی
دوران دبستان محمدحسین در مدرسه‌ شاهد واقع در خیابان آزادی تهران سپری شد. تحصیل در فضای آن دبستان باعث شد حال و هوای جبهه و شهادت در او زنده نگه‌داشته شود. تحصیلات راهنمایی‌اش را هم در یک مدرسه نمونه مردمی در محله مهرآباد گذراند. بعد از اتمام دوره راهنمایی، تصمیم گرفته بود به دبیرستان سپاه برود. آن زمان سپاه پاسداران انقلاب اسلامی، دبیرستانی مخصوص داشت که در لانه جاسوسی سابق بود و هر سه رشته علوم انسانی، تجربی و ریاضی را داشت. تفاوت دبیرستان سپاه با بقیه مدارس این بود که دانش آموختگان این دبیرستان، جذب سپاه می‌شدند. محمدحسین هم عاشق سپاه بود و تصمیمش را برای تحصیل در این دبیرستان عملی کرد. اما در سالی که او فارغ التحصیل می‌شد، این قانون لغو شد و تحقق آرزوی محمدحسین برای پیوستن به سپاه پاسداران انقلاب اسلامی چند سالی به تاخیر افتاد.
 
دانشگاه و حال و هوای جوانی
کنکور، محمدخانی را به دانشگاه آزاد اسلامی یزد فرستاد. او کاردانی‌اش را در رشته عمران در این دانشگاه گرفت. در ترم دوم، خانه کوچکی در یزد اجاره کرد. خانه‌ای که به خاطر عشق او به سیدالشهدا(ع) تبدیل به حسینیه شد و با پرچم و کتیبه‌های «یا حسین(ع)» و «یا اباالفضل»، محلی برای برپایی هیئت شد. بعد از مدتی محمدحسین با چند تن از دوستان دانشجوی خود هیئت «علمدار حسین(ع)» را پایه‌گذاری کردند که برنامه‌هایش در خانه خودش برگزار می‌شد.
 
روحیه بسیجی و سابقه دانش‌آموزی، پای محمدحسین را در همان روزهای اول به بسیج دانشجویی دانشگاه باز کرد. حضور پررنگ در برنامه‌های بسیج و روحیه جهادی و توان مدیریتی، باعث شد مسئولیت حوزه بسیج دانشجویی دانشگاه آزاد یزد را به او بسپارند.
 
مسئولیت در بسیج دانشجویی و برنامه‌ها و فعالیت‌های مداوم، او را از درس و تحصیل دور نکرد و در سال 84 در مقطع کارشناسی در همان دانشگاه پذیرفته شد. در ماه‌های پایانی دانشجویی، همسری با شرایط خاصی که مدنظر داشت را پیدا کرد و ازدواج کرد. خواهرش درباره انتخاب همسر او می‌گوید: «برای محمدحسین خیلی خواستگاری رفتیم. واقعاً آدم مشکل‌پسندی بود. روی هر کسی یک عیبی می‌گذاشت. می‌گفت این‌ها هیچ کدام به روحیات من نمی‌خورند و به کارم نمی‌آیند. خودش دقیقاً می‌دانست دنبال چه چیزی است. انگار محمدحسین روزهایی را می‌دید و پیش‌بینی می‌کرد که ما نمی‌دیدیم.»
 
تحقق آرزوی پیوستن به سپاه
بعد از عقد به تهران بازگشت و در رشته مدیریت فرهنگی در مقطع کارشناسی ارشد مرکز علوم و تحقیقات تهران پذیرفته شد. هنوز مدت زمان زیادی از تحصیل در مقطع کارشناسی ارشد را نگذرانده بود که به آرزوی دوران نوجوانی‌اش، یعنی استخدام در سپاه پاسداران انقلاب اسلامی رسید. پدرش به او گفته بود: حالا که مدرک مهندسی عمران داری، به قرارگاه مهندسی سپاه برو. اما محمدحسین گفته بود: می‌خواهم وارد حوزه نظامی و عملیاتی سپاه بشوم! و همین کار را هم کرد.
 
رهسپار جبهه مقاومت
محمدخانی دوره‌های چند ماهه سپاه را در اصفهان گذراند و مدتی هم در دانشکده امام علی(ع) آموزش داد تا اینکه موضوع سوریه و اعزام برای دفاع از حرم و جبهه مقاومت پیش آمد. طبق ماموریت تعریف شده، ابتدا به عراق اعزام شد و پس از چند ماه، راهی سوریه شد. رفتن محمدحسین به عراق و سوریه بدون هیچ‌گونه مخالفتی از سوی خانواده او صورت گرفت. چه بسا آنها پیش‌بینی چنین روزی را می‌کردند که محمدحسین برای جهاد و حضور در جبهه جنگ رهسپار شود. حتی تولد پسرش «امیرحسین» هم مانع از ادامه حضور او در سوریه و مقابله با تکفیری‌ها نشد و به مسیری که انتخاب کرده بود، ادامه داد. نقل است که به مادرش گفته بود: «با حضرت زینب(س) عهد کرده‌ام تا هفت مرتبه عازم سوریه شوم. اگر به فیض شهادت رسیدم که فبها. اگر توفیق شهادت نداشتم، بر می‌گردم.»
 
با اینکه عاشق زن و بچه و زندگی‌اش بود و دلش برای امیرحسین می‌تپید، اما بارش را برای رفتن بسته بود؛ طوری که هیچ‌کس و هیچ چیزی نمی‌توانست جلودارش شود. مخصوصاً که حالا نام حضرت زینب(س) هم در میان بود و محمدحسین عمری را پای غم و روضه زینب(س) گذرانده بود. مگر می‌شود سال‌ها برای حضرت سینه زده باشی و حالا که حرمش در خطر است، دست روی دست بگذاری؟! محمدخانی از آنها نبود که شور و شعور زینبی‌اش تا پشت در هیئت و وسط سینه‌زنی خلاصه شود؛ او به عشق اهل بیت(ع) زندگی می‌کرد و می‌خواست یک شیعه واقعی و انقلابی باشد.
 
همتی برای حاج قاسم
حضور وی در سوریه با عنوان مربی آموزشی شروع شد، اما چنان در بین نیروها درخشید که مورد توجه فرماندهان ارشد نظامی واقع شد و بعد از مدتی به عنوان فرمانده تیپ هجومی سیدالشهدا(ع) منصوب شد. محمدحسین را در سوریه به نام مستعار «حاج عمار» می‌شناختند. حاج قاسم سلیمانی نگاه ویژه‌ای به محمدحسین داشت و در یکی از دیدارهایش گفته بود: «عمار برای من مثل «همت» بود.»
 
شجاعت و دلاوری محمدخانی باعث شده بود که همواره او را در خط مقدم ببینند. دل بی‌باک و سر نترس محمدحسین در بین نیروهایش مشهور بود. در عین فرماندهی و هوش نظامی، همیشه در میانه میدان بود. تا اینکه نیمه آبان سال 94، آرزوی دیرینه‌اش تحقق یافت و در حومه شهر حلب به خون سرخ خویش آغشته گشت و خود را به قافله شهدا رسانید.
 
پیکر پاک محمدحسین محمدخانی پس از چند روز به تهران بازگشت و با حضور پر شور و با شکوه دوستان و رفقای دور و نزدیکش در بهشت زهرا(س) و در جوار مزار عموی شهیدش به خاک سپرده شد.
 
در ادامه نگاهی خواهیم داشت به زندگی درس آموز این شهید از زبان دوستان و یاران نزدیک او.
 
مصداقی از زندگی مجاهدانه
بسیاری از دوستانی که از نزدیک با شهید محمدخانی ارتباط داشته‌اند، سبک زندگی او را ستوده و او را مصداقی از یک زندگی مجاهدانه می‌دانند. «حسام سالکی» از دوستان دانشجویی شهید محمدخانی در این باره می‌گوید: «زندگی مجاهدانه لزوماً در صحنه نبرد و در مواجهه مستقیم فیزیکی با دشمن نیست. اینکه آدم بتواند خود را در مختصات حق و باطل عالم پیدا کند، زندگی‌اش اقتضای جهادی پیدا می‌کند. یعنی دیگر نمی‌تواند نسبت به مسائل پیرامون خودش بی‌تفاوت باشد و تکالیفی بر او فرض می‌شود. شهید محمدخانی از جمله کسانی بود که این فرمول را پیدا کرد و باور داشت که عالم یک دوقطبی حق و باطل است و چیزی بین این دو وجود ندارد. لذا همیشه دنبال یافتن تکلیف خود بود و زندگی‌اش را بر تکلیف‌محوری بنا کرده بود.»
 
زندگی تکلیف محور
وی درباره روحیه تکلیف‌محوری شهید محمدخانی می‌گوید: «شهید محمدخانی کسی بود که وقتی تکلیف را تشخیص می‌داد، می‌گفت باید انجامش بدهم. ولو اینکه به خاطر انجام آن تحقیر یا دچار مضیقه مالی بشوم. کسی نبود که بنشیند حساب کند و بگوید اگر مقدماتش فراهم است این کار را انجام می‌دهم. می‌گفت اگر این کار باید انجام بشود، مقدماتش را باید فراهم کنیم. یک برنامه اگر پول می‌خواهد، جور کنیم. اگر نیروی انسانی می‌خواهد، باید جور کنیم. اگر مکان می‌خواهد باید جور کنیم.» سالکی به مصداقی از تکلیف‌محوری شهید محمدخانی اشاره می‌کند و می‌گوید: «محمدحسین در رشته مدیریت فرهنگی در مقطع کارشناسی ارشد قبول شد. یعنی تکلیف خودش می‌دید که باید تحصیلش را ادامه دهد. با اینکه از لحاظ شغلی ادامه تحصیلش سخت بود، اما یک ترم و نیم درس‌های ارشد را خواند تا جایی که آموزش‌های سوریه‌اش شروع شد. اینجا گفت دیگر تکلیف من درس خواندن نیست و باید بروم. یعنی همان تحصیلی که کلی با دور زدن سیستم ادامه داده بود و با سختی‌های فراوان آمده بود دانشگاه، به محض اینکه تکلیفش را جای دیگری دید، رها کرد و رفت.»
از جمله شاخصه‌های زندگی جهادی، خستگی‌ناپذیری است. نزدیکان شهید محمدخانی بر این خصلت او متفق‌القول هستند که برای کار، خستگی نداشت. سالکی به این روحیه شهید هم اشاره می‌کند: «محمدحسین برای کار کردن سر از پا نمی‌شناخت. اصلاً از شاخصه‌های جدی او، آرام و قرار نداشتن بود. نمی‌توانست بی‌دغدغه یک جا بنشیند. اگر فرصت و بستری پیدا می‌کرد، دنبال این می‌رفت که امری از امر خدا و اهل بیت را در آن زنده کند. این نبود که مثلاً بخواهد در سال یکی دو تا کار مثبت و بزرگ انجام بدهد. دنبال این بود که الان چه کاری روی زمین مانده و می‌رفت آن را انجام می‌داد.»
 
نیروسازی در تشکیلات
دوران دانشجویی شهید محمدخانی کمتر به بطالت‌های معمول زندگی دانشجویی سپری شد. این دوران از عمر و جوانی او یا در بسیج دانشجویی و کنگره شهدا وقف شده بود و یا به فعالیت‌های فرهنگی و سیاسی خارج از دانشگاه صرف می‌شد. «مهدی دهقان» از فعالان فرهنگی یزد است که قبل از شهید محمدخانی، مسئولیت بسیج دانشجویی دانشگاه آزاد اسلامی یزد را بر عهده داشته است. وی به دلیل ارتباطات تشکیلاتی، شناخت خوبی از روحیه کار و فعالیت شهید دارد. «دهقان» از توان اجرایی و عملیاتی شهید محمدخانی می‌گوید و می‌افزاید: «وقتی در یک مجموعه فرهنگی و تشکیلاتی قصد انجام کاری و یا برنامه‌ای داشته باشید، اول برآورد می‌کنید که آیا توانایی و امکانات لازم برای اجرای آن را دارید یا نه. باز در این بحث، اول نیروی انسانی را برآورد می‌کنید که آیا از نظر نیروی انسانی توان اجرای آن برنامه را دارید یا خیر. معمولاً در برنامه‌ها کمتر نیروهایی پیدا می‌شوند که واقعاً پای کار باشند و احساس مسئولیت کنند و بعد از اینکه کار را تحویل گرفتند، تا انتها بروند. ما هر وقت برنامه بزرگی برای مجموعه‌های فرهنگی پیش می‌آمد، اول با محمدحسین محمدخانی تماس می‌گرفتیم و می‌پرسیدیم که پای کار هستی یا نیستی؟ اخلاق محمدحسین این گونه بود که اگر مطمئن می‌شد که آن کار، تکلیف است و باید انجام بشود، به هر نحوی که بود پای کار می‌آمد. وقتی هم محمدحسین می‌آمد پای کار، خیال ما بابت نیروی انسانی و توان اجرای برنامه راحت می‌شد. هم خودش می‌آمد و هم تیم و تشکیلاتش را می‌آورد. خودش هم برنامه‌ریزی می‌کرد و تا آخر کار را جلو می‌برد. محمدخانی خیلی آدم بروکراتیکی نبود و نمی‌گذاشت چارچوب‌ها محدودش کند. اما کار را که تحویل می‌گرفت، خیال‌مان جمع بود که مشکلی پیش نمی‌آید.»
 
جذب نیرو
«دهقان» درباره توان جذب نیروی شهید محمدخانی هم می‌گوید: «محمدحسین در جذب نیرو روابط عمومی فوق العاده‌ای داشت. همان چیزی که بسیاری از ماها نداشتیم و یا در آن ضعف داشتیم. او معمولاً با هر کس و با هر تیپی که بود گرم می‌گرفت و دعوتش می‌کرد. یادم است اوایلی که هیئت راه انداخته بود و مراسم می‌گرفت، وقتی می‌رفتیم، می‌دیدم کسانی در مجلس هستند که تیپ و قیافه‌شان به ما نمی‌خورد و شاید اگر بیرون از هیئت می‌گفتند این جوان با این تیپ هیئت می‌رود، باورت نمی‌شد! در برگزاری کنگره‌های شهدا این تیپ جوان‌ها را زیاد می‌دیدیم و برای این جور جاها زیاد این افراد را جذب می‌کرد.»
 
وی به فعالیت‌های تشکیلاتی شهید محمدخانی فراتر از دانشگاه و بسیج دانشجویی اشاره می‌کند و می‌افزاید: «هیچ‌وقت حوزه کاری‌اش را محدود نمی‌کرد و اگر لازم بود برای شهر و استان و برخی موارد به صورت کشوری برنامه می‌ریخت. ماجرای غزه نمونه‌ای بود که چند روز تهران بود و از کار پشتیبانی گرفته تا هماهنگی و سایر مباحث به دانشجویان تجمع‌کننده کمک می‌کرد. حتی ظرفیت دانشجویی را پای کار خارج از دانشگاه هم می‌آورد.»
 
توان نیروسازی و تقویت تشکیلات از دیگر ویژگی‌هایی است که دهقان درباره شهید محمدخانی مطرح می‌کند. وی می‌گوید: «محمدخانی تلاش می‌کرد نیروهایش را در دل کار بسازد و رشد بدهد. کادر بسیجی که در دوره مسئولیتش تشکیل داد، کادر منسجمی بود. من دوره‌های مختلف بسیج دانشجویی دانشگاه آزاد را دیده بودم، اما کادری که او جمع کرده بود، خاص بود و همه یکدست و منسجم کار می‌کردند. به نوعی اعضای شورا و کادر بسیج، زبان همدیگر را فهمیده بودند و با همدلی کار می‌کردند.»
 
سرِ نترس
اشاره کردیم که شهید محمدخانی در سوریه دل بی‌باک و سر نترسی داشته و همواره در میانه میدان بوده است. بدون شک این شجاعت مرهون زمینه قبلی است که او در دوران جوانی و در کار تشکیلاتی داشته است. «محمد رضایی» از دیگر دوستان شهید محمدخانی است که در دوران مسئولیت شهید در بسیج دانشجویی، عضو شورای بسیج دانشجویی بوده است. وی با بیان خاطره‌ای از شهید محمدخانی، روحیه شجاعت او را این‌چنین توصیف می‌کند و می‌گوید: «محمدحسین سر نترسی داشت. هم در کار و عمل به وظیفه و هم در رفتارهای عادی‌اش. دل و جرات او را هیچ کدام از رفقایش نداشتند. یک سال که قرار بود درباره واقعه 5 اردیبهشت و افتضاح آمریکایی‌ها در صحرای طبس برنامه‌ای برگزار کنیم، سراغ یکی از بزرگان رفتیم تا مشورت کنیم. ایشان گفتند شما روی شهید منتظرقائم تمرکز کنید. وقتی روی این شهید کار کنید، باید سراغ بنی صدر هم بروید. سراغ بنی صدر هم که بروید، پای برخی سیاسیون کشور هم به ماجرا باز می‌شود. البته در این صورت احتمال دارد برای شما دردسر درست کنند و بلایی سرتان بیاورند. به هرحال گفتند که این برنامه برای شما احتمال خطر دارد. با این حال محمدحسین تصمیم بر اجرای برنامه گرفت و مراسم «انتقام ابابیل» برگزار شد. شاید اگر کس دیگری مسئول بود، با توجه به این توصیفات جرات برگزاری آن برنامه را نداشت.»
 
رضایی درباره روحیه کار جهادی شهید محمدخانی به مشخص نکردن وقت و ساعت برای کارش اشاره می‌کند و می‌گوید: «بارها می‌شد که کارها تا نیمه شب طول می‌کشید، مثلاً ما مقید بودم شب حتماً به خانه برویم. اگر نیمه شب هم بود می‌رفتیم و صبح بر می‌گشتیم. اما وقتی بر می‌گشتیم می‌دیدیم محمدحسین هنوز مشغول کار است و اصلاً نخوابیده است. یا گاهی اوقات همان‌جا کنار مزار شهدا خوابش می‌برد. این مدل کار کردن او برای بقیه الگو می‌شد. اگرچه کمتر کسی در خستگی ناپذیری به پای او می‌رسید.»
 
هیئت؛ محفل تربیت
یکی از جنبه‌های مشهور شهید محمدخانی در بین دوستانش، هیئتی بودن و عشق او به سیدالشهدا(ع) است. وی در دوران دانشجویی خود، هیئتی بنا کرد به نام علمدار حسین(ع) که هم خودش را در آن رشد داد و هم زمینه رشد و پرورش حسینی دیگران را هم فراهم کرد. اما از مجموع صحبت‌های دوستان هیئتی او به این نتیجه می‌رسیم که نگاه محمدحسین محمدخانی به هیئت، نگاه عمیق و متفاوتی بوده است. آنچه که او از یک هیئت انتظار داشته، فراتر از یک مراسم عزاداری بوده و تربیت محور بودن روضه و هیئت امام حسین(ع) در نظر او اصالت داشته است. اوایلی که هیئت علمدار حسین(ع) را تاسیس و مراسمات آن را در خانه خودش برگزار می‌کرد، دنبال یک میان‌دار خوب می‌گشت و به دوستانش می‌گفت: «میان‌دار، در حد خودش الگوی دیگران است. میان‌داری خوب است که از اول در هیئت باشد و پای سخنرانی هم بنشیند. کسی که فقط برای عزاداری بیاید هیئت، مناسب میان‌داری نیست. اگر میان‌دار هم باشد، روی بقیه اثر می‌گذارد.»
 
«حسین مقصودی» از دوستان هیئتی شهید محمدخانی درباره خصوصیات اخلاقی و نگاه تربیتی او در هیئت می‌گوید: «نگاه محمدخانی به عزادارانی که به هیئت می‌آمدند، جدی و عجیب بود. مثلاً اگر یک نفر جدید می‌آمد، می‌گفت با این آدم دم‌خور شوید و با او برو و بیا داشته باشید تا جذب شود. یا به یک نفر می‌سپرد که همراهش باشد و مثلاً اگر در درس‌ و دانشگاه مشکل دارد کمکش کند. تیپ‌های مختلف را این‌گونه در هیئت جذب می‌کرد و نگه می‌داشت. می‌گفت هر کس که سوسول‌تر است و تیپ و ظاهرش کمتر به ما می‌خورد را بیشتر تحویل بگیرید تا به این واسطه جذب هیئت امام حسین(ع) شود.»
 
وی به نگاه تشکیلاتی شهید محمدخانی به هیئت هم اشاره می‌کند و می‌افزاید: «اعتقاد داشت که بچه‌های هیئتی باید ولایت‌پذیری را یاد بگیرند. باید یک نفر که مسئولیت را بر عهده دارد، حرف آخر را بزند و این الگویی باشد برای تبعیت از ولایت. با رفتارهای خود هم سعی می‌کرد افراد را طوری تربیت کند که ولایت‌پذیر باشد. یک سال و نیم قبل از رفتنش مسئولیت هیئت را تحویل داد تا بعد از رفتنش هیئت ضربه نبیند. خودش کنار رفت، اما به هیئت می‌آمد و به تصمیمات مسئول هیئت عمل می‌کرد تا بقیه یاد بگیرند که باید ولایت‌پذیر باشند، ولو اینکه بزرگ‌تر باشند یا سابقه بیشتری داشته باشند. یا مثلاً یک سال با اینکه خودش حضور داشت، اما مسئولیت اردوی مشهد هیئت را به شخص دیگری داد و با اینکه از اول تا آخر اردو می‌دوید و کارها را خودش می‌کرد، اما خودش را تحت فرمان مسئول اردو نشان می‌داد. این کارها را برای این می‌کرد که ولایت‌پذیری را به بچه‌ها یاد بدهد.»
منبع: کیهان
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ آبان ۹۵ ، ۲۰:۲۲
نادر حقانی