![](http://img1.tebyan.net/Big/1395/02/1222391901509712410216723544170162130988656.jpg)
اعظم صابری قمصری متولد اول خردا ماه سال 1344 در قمصر کاشان است. در سال 62 با شهید مدنی ازدواج کرده و ثمره این زندگی 9 ساله آنها دو فرزند به نام های "ریحانه" و "مهدی" است.
اعظم صابری قمصری از روزهای ازدواجش با حمید می گوید:
حمید پسر خاله من بود. او همبازی دوران شیرین کودکی ام بود.زمانی که به خواستگاری ام آمد،17 سال داشتم و حمید19 ساله بود.درست در شب سوم عید سال 62 بود که آنها با یک جعبه شیرینی و یک حلقه به خانه ما در قمصر آمدند.دو سه روزه همه مراسم انجام شد و ما به عقد هم در آمدیم ومن همراه خانواده حمید به تهران آمدم.
دقیقاً سه روز بعد از آغاز زندگی مشترکمان، حمید به جبهه رفت و بعد از بیست روز به مرخصی آمد.
شروع زندگی ما با جنگ همزمان شده بود و این شرایط 8 سال تمام ادامه داشت چرا که حمید تا سال آخر جنگ در جبهه ماند.
همسر شهید مدنی ادامه داد: روزهای سخت جنگ همین طورمی گذشت تا این که حمید در عملیات خیبر در طلائیه شیمیایی شد. زمانی که شیمیایی شده بود به ما خبر نداده بود.او به بیمارستان لبافی نژاد رفته بود و در آنجا سرپایی مداوا شده و دوباره به جبهه بازگشته بود.
ولی من بعد از مدتی فهمیدم که او شیمیایی شده ولی هرچه می گفتیم که به جبهه نرو! او با حرفهایش ما را قانع می کرد ومی گفت:
"ناموس من در خطر است و من باید بروم و از ناموسم دفاع کنم"
جنگ تمام شد، حمید برگشت اما با تنی زخمی و خسته که دیگر روی آرامش را ندید.
مجروحیت حمید شدید تر شد، به طوری که به همراه چند جانبازان به آلمان اعزام شد و در آنجا تحت درمان قرارگرفت.
از آن زمان به بعد هر سال حمید را به خارج اعزام می کردند،اما هیچ تاثیرو بهبودی نداشت.
سال 69 حمید را به لندن اعزام کردند و آنقدر حال حمید بد بود که سه سال متوالی او را به لندن فرستادند، تا اینکه سال 71 حال حمید خیلی بد شد به طوری که دیگر شیمی درمانی هم اثر گذار نبود.
شب اولی که حمید شهید شد را هیچ وقت فراموش نمی کنم آن زمان مهدی 5 سال بیشترنداشت. اولین شبی بود که حمید دیگر کنار ما نبود مهدی از من پرسید:امشب بابا کجاست؟ گفتم: بابا رفت بیش فرشته ها. دوباره پرسید مامان اگه بابا حالش بدبشه و درد بکشه کی بهش دارو می ده؟ من هم گفتم: فرشته ها مراقب بابا هستند و بابا دیگه درد نداره و حالش خوب شده، حالا هم خوابیده. وقتی این رو به مهدی گفتم آرام گرفت و خوابید
همسرم در لندن که بود هر روز می بایست به او خون تزریق می کردند و هر بار به دکترش می گفت که؛ خون غیر مسلمان به من تزریق نکنید و آنقدر ایمانش قوی و اعتقاداتش بالا بود که هربار که می خواستند خون یک غیر مسلمان را به او تزریق کنند بدنش قبول نمی کرد و این مسئله پزشکان را به حیرت آورده بود. به طوری که دکتر "کلیز" پزشک حمید- زمانی بعد از چند بار آزمایش متوجه این مسئله شد، رفت و یک سیاه پوست مسلمان را آورد و خون او را به بدن حمید تزریق کرد و عجبا که بدنش خون او را قبول کرد.
همانجا دکتر کلیز به حمید گفته بود: این سومین معجزه ای بود که من از ایرانیان در این بیمارستان دیده ام و همان جا مسلمان شد و تا زمانی که حمید زنده بود، دکتر کلیز با او در ارتباط بود و زمانی هم که شهید شد پیام تسلیت برای ما فرستاد.
خانم صابری در ادامه گفت: سال 71 بسیار سال بدی بود، چرا که شیمی درمانی هم دیگر بی تاثیر بود و گاز شیمیایی خون حمید را آلوده و او به سرطان خون دچار شده بود.
آخرین باری که در لندن تحت نظر بود پزشکان به او گفته بودند که دیگر نمی توانیم کاری انجام دهیم و حمید هم از او خواسته بود که طوری شیمی درمانی کند که او به وطنش برسد و در وطنش شهید شود و همین طور هم شد وقتی حمید به تهران منتقل شد در بیمارستان بستری شد و چند روز بعد هم شهید شد.
همه دوستان و همرزمانش روزهای آخر به ملاقات حمید می آمدند.
روزآخر انگار می دانست که می خواهد برود، همه را دید ولی بعد از ظهر حالش خراب شد و دیگر اجازه ملاقات به کسی ندادند و او را به اتاق ایزوله بردند، حدود ساعت 8 بود که من کنار تختش رفتم. شروع کرد به حرف زدن ... آخر شب که شد بعد از کلی حرف زدن گفت که چراغ را خاموش کن ولی من دوست نداشتم چراغ را خاموش کنم می خواستم بیشتر نگاهش کنم ولی حمید اصرار کرد و من چراغ را خاموش کردم سرم را کنار تخت گذاشتم و کمی چشمهایم را بستم .
کمی که گذشت پرسید: "من کجا هستم؟!" گفتم: حمید جان! تو در بیمارستانی. دوباره پرسید و سه بار این جمله را تکرار کرد و هر بار هم می گفت نه اینجا بیمارستان نیست. بعد ساکت شد من فکر کردم خوابش برد، تا اینکه ساعت حدود یک نیمه شب بود که پرستار آمد و به من گفت از اتاق بیرون برو و من تعجب کردم ولی از اتاق خارج شدم و دیدم همه دکتر ها به اتاق حمید می آیند.
خیلی ترسدیم تا اینکه دکترها آمدند و به من گفتند: "حمید شهید شده".
دیگر نمی دانستم چه باید بکنم حالم خیلی بد بود گیج و مبهوت شده بودم. از دکتر خواستم اجازه دهد من یکبار دیگر او را ببینم.
رفتم و یک دل سیر نگاهش کردم و بعد به عموی حمید زنگ زدم و خبر را دادم . تا اذان صبح همه فهمیدند و به بیمارستان آمدند.
ولی چون جمعه بود نتوانستیم مراسم خاکسپاری را انجام دهیم و روز شنبه ؛ درست 25 مهر ماه سال 71 حمید از کنار ما رفت و روزگار را برای ما سخت تر کرد.
شب اولی که حمید شهید شد را هیچ وقت فراموش نمی کنم آن زمان مهدی 5 سال بیشترنداشت. اولین شبی بود که حمید دیگر کنار ما نبود مهدی از من پرسید:امشب بابا کجاست؟ گفتم: بابا رفت بیش فرشته ها.
دوباره پرسید مامان اگه بابا حالش بدبشه و درد بکشه کی بهش دارو می ده؟ من هم گفتم: فرشته ها مراقب بابا هستند و بابا دیگه درد نداره و حالش خوب شده، حالا هم خوابیده. وقتی این رو به مهدی گفتم آرام گرفت و خوابید.
از دست دادن حمید ضربه بدی به خانواده کوچک ما زد و بچه ها سختی زیادی را تحمل کردند. چه زمانی که او در جبهه بود و چه زمانی که از جبهه برگشت آنها هیچ وقت در راحتی و آسایش پدر را ندیدند.
حالا هر وقت دلم برایش تنگ می شود به سر مزارش می روم و با او درد دل می کنم.همیشه با یادآوری خاطرات شیرین در کنار حمید آرامش می گیرم.
نایب امام زمان (عج) را در زمان خود دیدم و به او عشق ورزیدم و سخنش را به جان و دل خریدم.
جانباز (ج- ا - ن - ب - ا - ز)
ج: جانم را او داد و سپس با فرمان او بود که روحی در کالبدم دمیده شد و در جهان هستی زندگیام را شروع کردم.
ا: آفرینندهای مهربان که در تمام مراحل زندگی مرا امتحانهای مختلف میکند.
ن: نایب امام زمان (عج) را در زمان خود دیدم و به او عشق ورزیدم و سخنش را به جان و دل خریدم.
ب: با فرمان خدایی و حکم ولایت فقیه به جهاد رفتم و خود را آماده رزم با کفار نمودم.
ا: آشنا بودم که در راه این جهاد باید سختیها و مشکلات فراوانی را تحمل کنم تا بتوانم اسلام ناب محمدی را زنده کنیم.
ز: زحمات رهبرم را نمیگذارم از بین برود، تا پرچم اسلام ناب محمدی توسط حضرت مهدی (عج) در جهان به اهتزاز در آید.
آیا با این وجود که از بند بند (جانباز) این گونه گوهر میروید که هم از اطاعت الله و ولایت الله است، من باید در این مقطع کنونی اسوه مقاومت باشم؟! یا در این مکان و بلاد کفر تاثیرات فساد و فحشا و دیگر خرابیهای جامعه غرب مرا در برگیرد و بس. باشد که به خود آییم و بدانیم که از کجا آمدهایم، در کجاییم،و به کجا خواهیم رفت و یاد شهیدانمان را زنده نگه داریم که گفتند: «نماز اول وقت (جماعت بهتر است) قرآن بخوانید و زیارت عاشورا فراموش نشود».
باشد که به خود آییم و بدانیم که از کجا آمدهایم، در کجاییم،و به کجا خواهیم رفت و یاد شهیدانمان را زنده نگه داریم که گفتند: «نماز اول وقت (جماعت بهتر است) قرآن بخوانید و زیارت عاشورا فراموش نشود».
و شما ای عزیزی که خود را خدمتگزار جانبازان میدانید، آیا در این مقطع فکر نمودهاید که در برابر متواضعترین فرد عالم هستی، ایستادهای و در خدمت ایشان هستی و هر گونه خدمت به او حسنات بیشمار و هر گونه کوتاهی برای او، عذاب دوزخ را به همراه خواهد داشت.
من و شما از باب امر به معرف و نهی از منکر به خود آییم، تا خدای نخواسته مدیون خون شهدا و زجر و درد جانبازانمان نباشیم.
انشاءالله
حمیدرضا مدنی قمصری
«محمد حمید زاده» که هنگام شهادت «حسن ترک» با وی داخل سنگر بوده است، میگوید: سپیده صبح میزد. سرش را بالا آورد. کلاهخودش از سنگر بیرون زد. شروع کرد به تیراندازی. حدود سی متر با عراقیها فاصله داشتیم. نگاهم کرد و گفت: «خوب تیراندازی میکنم؟»
گفتم: «مواظب باش! جایت را عوض کن. عراقیها میخواهند پاتک بزنند.»
با همان لباس پاسداریاش خوابیده بود. صورتش سرخ و سفید بود. نمیدانم چطور شد تا دیدمش گفتم: «حسن جان! خوش به حالت مادر جان! به آرزویت رسیدی؟! مبارکت باشد
صدای تقهای داخل سنگر پیچید. مثل صدای برخورد یکتکه سنگ با کلاهخود. سرش خم شد روی سینهاش. نیمخیز شدم طرفش. سرش را بالا گرفتم؛ صورتش سرخشده بود. گلوله تکتیرانداز دشمن به سجدهگاهش خورده بود. وسط پیشانیاش مثل خورشید میدرخشید.
اقدس صفرپور، مادر سردار شهید حسن ترک میگوید: فرزندم عاشق و شیفته شهادت بود و هر بار که از جبهه حق علیه باطل به خانه بازمیگشت از من میخواست هنگام اقامه نماز برای شهادتش دعا کنم. هیچوقت به خاطر شهادت فرزندم به خدا گلایه نکردهام.
فرزندم علت تأخیر در شهادتش را ناراضی بودن من میپنداشت و آخرین باری که برای مرخصی به همدان بازگشته بود از من خواست که برای شهادتش از ته قلب دعا کنم من نیز گفتم راضیام به رضای خدا.
از من خواست وقتی خبر شهادتش را شنیدم همانند حضرت زینب (س) که در مصیبت از دست دادن برادر و ۷۲ تن از شهدای کربلای صبوری کرد، تحمل داشته باشم.
سرگرد پاسدار یحیی حیدری در نشست ستاد ساماندهی شئونات فرهنگی و مذهبی بناب با انتقاد از بیتوجهی به ساماندهی و زیباسازی محل دفن شهدای گمنام در پارک فدک بناب گفت: متاسفانه شهرداری بناب به مکان مقدس دفن سه شهید گمنام در این پارک اهمیتی نمیدهد در حالیکه حداقل باید پرچمهای کهنه آنها را تعویض کرده و به فضاسازی اطراف آن توجه کند.
وی از شهرداری بناب خواست در آستانه شروع سفرهای نوروزی به مزارهای پاک شهدای گمنام بناب که هنوز یادمانی هم ندارند متناسب با شان و منزلت آنها رسیدگی کند.
سرگرد حیدری افزود: باوجود اینکه چندین بار جلسه برای ساماندهی و احداث آرامگاه برای شهدای گمنام بناب تشکیل شده اما کارهای آن پیش نمیرود.
وی همچنین با اشاره به تقارن ایام فاطمیه با عید نوروز تاکید کرد: باید حال و هوای ایام فاطمیه به برنامههای عیدنوروز خصوصاً در روز سیزدهم فروردین غالب شود.
روز سیام خرداد ماه سال گذشته پیکرهای سه شهید گمنام در بناب تشییع و پس از سه روز تعلل، در پارک فدک بناب که در خارج از شهر بناب قرار گرفته است، به خاک سپرده شدند و تا امروز در حصار داربست فلزی و بدون آرامگاه ماندهاند.
این« سه شهیدگمنام» در سال 1362 و در جریان عملیات خیبر به درجه رفیع شهادت نائل شده بودند
پس از برزمین ماندن تابوتهای این«سه شهید گمنام» به مدت سه روز، مسئولان شهرستان بناب پارک فدک را برای دفن شهدا انتخاب کردند که به علت نامناسب بودن محیط پارک و مسافت زیاد آن با شهر مورد اعتراض عدهای از خانوادههای شهدا و ایثارگران و مردم شهرستان قرار گرفت، اما این اعتراضات نیز موجب انصراف مسئولان از تصمیم خود نشد. این« سه شهیدگمنام» در سال 1362 و در جریان عملیات خیبر به درجه رفیع شهادت نائل شده بودند.
شهرستان بناب در طول دوران هشت سال دفاع مقدس 364 شهید و 830 جانباز و آزاده تقدیم انقلاب اسلامی کرده است.
مردم بناب از مسئولان این شهرستان خصوصاً بنیاد شهید و شهرداری انتظار دارند هرچه سریعتر با ساماندهی و احداث آرامگاهی در شان این شهدای مظلوم، رونق آن مکان مقدس را فراهم کرده و موجب تسکین بخشی از آلام خانوادههای داغدار شهدا و ایثارگران در بناب باشند.