دختر انگلیسی زبان در جبهه!

پنجشنبه, ۵ اسفند ۱۳۹۵، ۰۸:۵۲ ب.ظ





زخمی ها رو از سالن به سوی هواپیما می آوردم ، یهو شنیدم یکی از پاسداران که ظاهرآ مسئول بقیه بود ، خطاب به یکی از اعضای گروه تخلیه گفت : " چیسی " را یادتون نره ... ". با شنیدن نام "چیسی " پیش خودم گفتم حتمآ یکی از خانم های گزارشگر ، ترکش خورده


مجروح جنگی

آن چه خواهید خواند خاطره ای است لطیف از یکی از براردان نیروی هوایی ارتش که سوابق درخشانی در سال های دفاع مقدس به نام خود ثبت نموده است. کاپیتان مدرسی ، امروز با کهولت سن و بیماری های ناشی از ضعف جسمانی خود دست و پنجه نرم می کند اما هنوز طبع لطیف و شوخ  خود را حفظ کرده است. برای سلامتی اش دعا می کنیم:

هر کسی ممکنه تو زندگیش ، دچار توهم و اشتباه بشه .. گاهی اوقات این اشتباهات باعث دلخوری می شه و گاهی هم جنبه طنز به خودش می گیره .... آن چه که قصد دارم براتون تعریف کنم ، ماجرای طنزیه که در ایام جنگ برام رخ داد ، و فکر می کنم هیچگاه از خاطرم نره ..

در اوج جنگ بودیم . یکی از ماموریت های ما ، حمل مجروحین جنگی به تهران و شهرستان ها بود . همان طور که می دانید ، هواپیمای سی - 130 ، چند منظوره است . یعنی هم قابلیت حمل بار و  مسافر را داره ، هم می تونه چتر باز با تجهیزاتشون رو حمل کنه ، هم قادره با زدن برانکارد داخلش ، تبدیل به آمبولانس هوایی بشه .نقش آمبولانس این هواپیما ، خیلی کمک به نجات جان رزمندگان می کرد . و رسوندن به موقع این عزیزان به مرکز استان ها و بیمارستان ها ، از جمله وظایف ما در ماموریت های جنگی بود . بخاطر همین موضوع در اکثر  فرودگاه های کشور ، گروه هایی به نام " ستاد تخلیه " این وظیفه را به عهده داشتند. البته این نکته را هم اضافه کنم ، وقتی ما به فرودگاهی برای حمل مجروحین جنگی می رفتیم ، تا تکمیل شدن ظرفیت هواپیما ، خدمه به نوعی خود را سر گرم می کردند .بعضی ها به کافه تریای فرودگاه می رفتند و با نوشیدن یک فنجان قهوه یا چای ، خستگی را از تنشان بیرون می آوردند .برخی هم با مجروحانی که حال حرف زدن داشتن ، به گفتگو می نشستند .ولی من عادت داشتم به جای حرف زدن و قهوه خوردن ، در حمل مجروحین به بچه های ستاد تخلیه کمک نمایم . و اعتقادم بر این بود که ، حتی ده دقیقه زود رسیدن ، باعث نجات جان چند نفر می شه ...

خب حالا که با حال و هوای آن ایام آشنا شدید ، با اجازه تون  به اصل ماجرا می پردازم :

در یکی از روزهایی که صدام حسین نامرد ، حسابی به خاک ما تجاوز کرده بود و بچه های دلیر رزمنده ما در گیر دفاع از خاکمون بودند ، ما ماموریت داشتیم از این ور دارو و آذوقه ببریم و در مراجعت زخمی ها را با خودمون به تهران بیاریم . راستش رو بخواهید ، زمان ماموریت رو یادم رفته ! مکانش هم غرب کشور بود . بین فرودگاه سنندج یا کرمانشاه هم شک دارم ! ولی فکر می کنم کرمانشاه بود . ما طبق معمول با هزار مکافات نشستیم .اما چرا مکافات ؟ واقعیت اینه که بخاطر نزدیکی این منطقه به خاک عراق ، مرتب جنگنده های دشمن بمباران می کردند و یا شیمیایی می زدند . اینه که همیشه وضعیت این منطقه " قرمز " بود . و ما برای اجتناب از آتش خودی ها ، قبلش اعلام می کردیم که وضعیت را " سفید " اعلام کنند تا ما بشینیم !! تازه ستون پنجم هم در این منطقه زیاد بود . نا کس ها به هیچ کس رحم نمی کردند.   

با شنیدن نام "چیسی " پیش خودم گفتم حتماً یکی از خانم های گزارشگر ، ترکش خورده . بهتره برم اونو من بیارم .  تا هم کمی زبون انگلیسی بلغور کنم .یه کم هم از کارش بپرسم .یکی نبود بگه آخه مرد حسابی .به تو چه ؟!!   حالا چه وقت تمرین زبونه ؟!!

                                                                                                                  

به محض نشستن هواپیما ، گروه های مستقر در فرودگاه سریع محموله را تخلیه کردند ، و نوبت به آوردن مجروحین به داخل هواپیما شد . همانطور که اشاره کردم ، من همراه خدمه نرفتم و در آوردن مجروحین کمک می کردم .صدای ناله از هر طرف بلند بود ... یکی پا نداشت ، یکی دستش قطع شده بود . یکی شکمش گلوله خورده بود ... بعضی ها هم در شرایطی که سرم به بدنشون وصل بود و خون زیادی ازشون بیرون میامد ، در حال نماز خوندن بودند . ما می گفتیم : برادر وقت گیر آوردی ؟ ترو خدا بجومب ..الان دوباره می زنند و این بار همه مون ناک اوت می شیم !   در حالی که تند تند زخمی ها رو از سالن به سوی هواپیما می آوردم ، یهو شنیدم یکی از پاسداران که ظاهراً مسئول بقیه بود ، خطاب به یکی از اعضای گروه تخلیه گفت : " چیسی " را یادتون نره ...  "چیسی " را حتماً با این هواپیما بفرستین . با شنیدن نام "چیسی " پیش خودم گفتم حتماً یکی از خانم های گزارشگر ، ترکش خورده . بهتره برم اونو من بیارم .  تا هم کمی زبون انگلیسی بلغور کنم .یه کم هم از کارش بپرسم .یکی نبود بگه آخه مرد حسابی .به تو چه ؟!!   حالا چه وقت تمرین زبونه ؟!!

مجروح جنگی

در این گیر و دار بود که اومدم زرنگی هم بکنم . پیش خودم گفتم ، اگه تنها برم که این خانم چیسی را بیارم ، سر دیگه برانکارد را حتمآ یکی از برادران سپاه می گیره و اگه ببینه که دارم با این خانوم حرف هم می زنم ، اگه هیچی هم نگه ، اینقدر چپ چپ به من نیگا می کنه که حرف زدن معمولی رو هم یادم میره ، چه برسه زبون خارجی .این بود که بدو بدو رفتم سراغ یکی از همکارانم که داشت قهوه می خورد . اسمش سرهنگ قوی پنجه بود . او یکی از بهترین خلبانان پایگاه بود .با او رو در واسی نداشتم . در حال دویدن هی پشت سرم رو  نیگا می کردم که خدای نکرده کسی نره " چیسی " خانم را حمل کنه .  نذاشتم سرهنگ طفلی قهوه اش را تموم کنه . به عبارتی زهرش کردم . جریان را سریع بهش گفتم و دو نفری رفتیم داخل بیمارستان صحرایی .

از اولین پاسدار پرسیدم " چیسی " کجاست ؟  با انگشت دست انتهای سالن را نشونم داد .برای این که صد در صد مطمئن بشم ، بار دیگه از برادری دیگر این سئوال را نمودم . او هم همون نقطه را نشوونم داد . قند تو دلم داشت آب می شد . به سرهنگ گفتم موقع آوردن تند تند قدم هایت را بر نداری تا بتونم کمی حرف بزنم .

خلاصه به انتهای سالن رسیدیم . ولی من هیچ خانمی را ندیدم .پیش خود گفتم دیدی بردنش ؟!!. از مسئول بخش با ناراحتی پرسیدم برادر جان چیسی کجاست ما اومدیم که ببریمش . انتظار داشتم که ناراحت بشه و بگه آخه به شما چه مربوط است ؟  یا چیزی تو این مایه ها .ولی با کمال تعجب دیدم ، نه تنها ناراحت نشد ، بلکه خیلی هم دوعامون کرد که خدا خیرتون بده . اجرتون با آقام امام حسین ( ع) .و رفت در اطاق کوچکی را باز کرد و گفت بفرمائید ."چیسی " را این جا می زاریم تا از بقیه جدا بشه .

ولی دیدم از خانم خارجی خبری نیست . در عوض یک برادر پاسدار را نشون دادن که این چیسی است !! یعنی چی  ؟ مگر ما با اینا شوخی داریم .؟  طاقت نیاوردم و خطاب به مسئول برادران گفتم ..... چیسی اینه ..؟  گفت آره برادر .گفتم .گفتم :آخه این که چیسی نیست ؟  گفت چیسی همین است . وقتی دید ما مات و مبهوت ماندیم گفت :

رزمندگانی که گلوله یا ترکش به معده یا مثانه آن ها اصابت می کنه .برای خروج مایعات و ادرار ، ما این دستگاه چیسی را بهش وصل می کنیم .دیگه  بقیه حرف هاش رو نشنیدم ... فقط دهان آن برادر را می دیدم که تکان می خورد .وقتی به خود اومدم دیدم یک سر برانکارد دست من است . و سر دیگش را سرهنگ قوی پنجه تو دستش گرفته .سرهنگ خطاب به من گفت :بهروز! گفتی یواش یواش گام بردارم ؟

بخش فرهنگ پایداری تبیا

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی